نویسنده : نصر حامد ابوزید
ترجمه و تحقیق: محمدتقى کرمى
محمد بن ادریس شافعى پایهگذار مذهب شافعى در سال 150ه. در عسقلان ناحیهاى از فلسطین و به نقلى، در سرزمین یمن به دنیا آمد. در همان سال نیز ابوحنیفه، پایهگذار مذهب حنفى، در عراق از دنیا رفت. شافعى، عربتبار است و نسب وى به قریش مىرسد. در کودکى پدرش را از دست داد و ناچار به همراه مادر خود عازم مکه شد. حجاز در آن روزگار موطن بسیارى از محدثان و فقیهان و مفسران معتبر بود. در مکه غالب مفسران به شیوه ابنعباس تفسیر مىگفتند و در مدینه مالک بن انس مکتب فقهى خود را بنا نهاده بود. محدثان نیز جایگاه ویژهاى داشتند.
شافعى پس از سپرى کردن مراحل نخست آموزشى متعارف آن زمان، همچون حفظ قرآن و پارهاى از احادیث نبوى و نیز آموختن کتابت، در اشتیاق یادگیرى اصول صحیح زبان عربى رو به سوى بادیه نهاد; زیرا بنا به اعتقاد رایج در آن زمان، زبان عربى شهر به سبب گسترش اسلام و آمیزش زبانها و فرهنگهاى مختلف با یکدیگر، تباه شده بود و در این میان، تنها زبان و فرهنگ اعراب بادیهنشین بود که همچنان صحت و اصالتخود را محفوظ نگاه داشته بود. از این رو راویان و عالمان لغتبه قصد تصحیح و ضبط زبان عربى و پىریزى «دانش لغت» شهر را ترک مىکردند و به بادیه مىرفتند و با جدیت تمام، در کار ضبط و تدوین زبان و فرهنگ عربى مىشدند. گزافه نیست اگر گفته شود که زبان عربى بیش از این که محصول فرهنگ شهرنشینى «عربى» باشد، زاییده زندگى بدوى «اعرابى» است. براى اثبات این مدعا کافى است نگاهى گذرا به لغتنامهاى سترگ چون «لسان العرب» نوشته شده در قرن هفتم و هشتم هجرى بیفکنیم; چرا که به زودى درمىیابیم که عموم واژههایى که در آن ثبتشدهاند بالغ بر هشتاد هزار واژه از مرز زندگى ساده و فضاى ساکن و، در عین حال، خشن اعرابى بادیهنشین فراتر نمىرود و پیچیدگى و تنعم و نازک طبعى زندگى عرب شهرنشین را باز نمىتاباند; بدین معنا که در گستره این لغتنامه نه از واژههاى متنوع بازرگانى، صنعتگرى، پزشکى و یا مهندسى متداول در آن زمان اثرى مىتوان یافت و نه از اصطلاحات و مفاهیم نظرىاى چون اصطلاحات و مفاهیم فلسفى، کلامى و ریاضى رایج در آن دوره مىتوان نشانى جست. این شیوه لغتنامهنگارى، آشکارا از ذهنیت و تلقى خاص کسانى حکایت مىکند که در کار روایت، ضبط و تدوین لغتبودند. ایشان براى تمییز فصیح از غیرفصیح، سه معیار عمده را دخالت مىدادند: 1)دوره زمانى; بدین معنا که شعر یا واژه مورد استناد و درخور اعتنا باید به دوره جاهلى و حداکثر تا نیمه نخست قرن دوم هجرى تعلق داشته باشد. 2)بدوى بودن زبان به کار رفته در آن و دور بودن از زبان و فرهنگ شهر (زبان حضرى); چرا که معتقد بودند این قسم اخیر به سبب آمیزش با زبان و فرهنگ بیگانه تباه شده است. اصطلاحهایى چون «غیر نجدى»، «مولد» و «جرمقانى» بودن زبان، متداول در میان اهل لغت، نشان از همین تمایز میان زبان بدوى و زبان حضرى دارد. 3)شعر یا واژه باید مولود فطرت و بداهتباشد، اگرچه مضمون آنها، پست و ناچیز باشد. تنها در این صورت است که معتبر شناخته مىشود و بر شعر یا کلام مصنوع و فنى اگرچه مضمون آن بدیع و خیالانگیز باشد برترى مىیابد. تاکید بر این سه معیار، به خوبى نشان مىدهد که راویان و لغتشناسان قدیم همانند محدثان، تنها در پى وثاقت و اصالتبخشیدن به روایت منقول بودند (خواه روایت نبوى باشد، خواه لغوى). از این رو کلام اعرابى بادیهنشین براى آنان در حکم متن مقدس شد; گویى بداوت طبعش گونهاى از ضمانت و قداست را براى وى به ارمغان آورده بود که او را از هر لغزش یا خطایى برکنار مىکرد. (محض نمونه نگاه کنید به انتقاد ابن مالک از سیبویه که چرا در مساله خاصى از نحو، «اعراب» را برخطا دانسته است: مغنىاللبیب عن کتب الاعاریب، ابنهشام الانصارى، ج2، ص621) بدین ترتیب زبان و فرهنگ اعرابى نه تنها به عنوان منبعى مهم در ضبط و تدوین لغتشناخته شد، بلکه به مثابه زیرساخت زبان و، بالطبع، قالبى براى عقل اسلامى عربى درآمد. با توجه به آنچه گفته شد این پرسش فراروى ما قرار مىگیرد که چرا راویان و عالمان لغتبراى استوار ساختن زبان عربى فصیح (معیار) به جاى رفتن به بادیه، به قرآن استناد نمىکردند؟ (در باب عدم استناد اهل لغت و نحویان به حدیث نبوى، رجوع کنید به پیوست این مقال.) زیرا بهوضوح مىبینم که عموم پژوهشهاى نحوى یا لغوى قرون اولیه، به عمد عارى از هر گونه استدلال یا استناد به متن قرآنى است. (محض نمونه ر.ک: «الکتاب» از سیبویه، «المقتضب» از مبرد و «الخصائص» از ابنجنى) واژه «شاهد» که میان اهل نحو و لغت، اصطلاحى متداول است، اساسا بر شعر یا نثر عربى دلالت مىکند و آیههاى قرآنى را شامل نمىشود. تنها پس از قطعى شدن اصول نحو و لغت در قرن هشتم و بعد از آن است که کتابهاى نحو و لغت، شواهدى از قرآن را ذکر مىکنند. (مانند ابنهشام انصارى، بویژه در کتاب شذور الذهب فی معرفة کلام العرب.) این پدیده براى غالب مؤمنان و اهل شریعت، بویژه در دورههاى متاخر، شگفتانگیز بود. براى مثال، ابنحزم، فقیه ظاهرى، از این که عموم اهل لغت و نحو به اشعار شاعران جاهلىاى نظیر امرءالقیس استناد مىکنند، اما به کلام خداوند، آفریننده سخن، و نیز کلام فصیح پیامبر تمسک نمىکنند، اظهار شگفتى مىکند (الاحکام فی اصول الاحکام، ابنحزم الاندلسى، ج4، ص36). در پاسخ بدین پرسش باید گفت که پارهاى از پژوهشگران علت این امر را در قرائتهاى متفاوت و در عین حال متواترى مىدانند که در باب متن قرآن وجود دارد; بدین معنى که سازگار کردن این قرائتهاى قرآنى با قواعد نحوى و لغوىاى که از متون کهنترى تغذیه کرده، به مرحله کمال رسیده بودند، مشکلاتى را با خود به همراه دارد. یعنى یا باید از قواعد علمى نحو سرباز زد و به سود قرآن از آنها چشم پوشید و یا تاویلهاى متفاوتى را بر قرآن روا کرد; که این قسم اخیر چندان احتیاطآمیز نمىنمود. اما این پاسخ صبغهاى کلامى و جنبه دفاعى دارد. به نظر مىرسد که علل خوددارى اهل نحو و لغت از استناد به قرآن، بویژه با ملاحظه پارهاى از دادههاى علمى و تاریخى، بسى پیچیدهتر و عمیقتر است. مىتوان یکى از این علتها را خود فرهنگ عربى برشمرد، که بافت و ساختى شفاهى دارد و «نوشته» هنگامى معتبر شمرده مىشود که بر روایتشفاهى یا «ازبرخواندن» بنا شود; یعنى در متنشدن متن، عنصر روایتشفاهى نقشى تعیینکننده دارد. بىجهت نیست که برترین و مطمئنترین طریق در نقل حدیثیا شعر و لغت، «سماع» یا روایتشفاهى دانسته شده است (براى اطلاع بیشتر نگاه کنید به پیوست، بخش تدوین سنت نبوى (1) ); تا جایى که راویان لغت و شعر براى این که روایت آنان محل وثوق و اطمینان باشد معرفتخود به کتابت را کتمان و گاه انکار مىکردند. این امر در باب اعراب بادیهنشین آشکارتر بود و عالمان در این باب سختگیرى بیشترى را اعمال مىکردند و حتى پارهاى از عالمان قبل از این که لغتیا شعرى را از اعرابى روایت کنند شیوههاى زیرکانهاى را به کار مىگرفتند تا از امى بودن آن شخص اطمینان حاصل کنند; زیرا به قول جاحظ «اگر اعرابى کتابتبداند سخن او معتبر شناخته نمىشود» (البیان والتبیین، تحقیق عبدالسلام هارون، دارالجیل، بیروت، ج1، ص163). برخى از اعراب غیر امى نیز که به شهر مىآمدند از این امر بهخوبى اطلاع داشتند; از این رو علم به کتابتخود را به شدت کتمان مىکردند و در صورت فاش شدن رازشان براى راوى یا راویان، از آنان مىخواستند که پردهدرى نکنند و از آن محفلى نسازند (نگاه کنید به: ادب الکاتب ابنقتیبه، ص62). نیز پارهاى از محدثان و راویان براى روایت مکتوب خود واژههاى «سمعت» یا «حدثنا» را به کار مىبردند تا عمل کتابتخویش را در پس آن پنهان کنند و بدین طریق روایتخود را معتبر جلوه دهند. با توجه به آنچه گفته شد، در باب قرآن مىتوان گفت که بهرغم جایگاه بلند و منزلت ویژه آن، متنى مکتوب است و براى تثبیت آن باید به متنى «خواندپذیر» بدل شود; یعنى صورت مکتوب آن به مدد ضبط شفاهى، استوار گردد. پرواضح است که تنها زبان معیارى که مىتوان به آن استناد کرد، زبان اعراب پیش از اسلام است (بویژه شعر) که به دست عالمان لغت و نحو پرورده شده است و شکل نهایى خود را به دست آورده است. به دیگر سخن، علوم زبانىاى چون صرف و نحو و لغت در تثبیت و از برخواندن قرآن نقشى اساسى داشتند. از همان اوایل، در بصره فعالیت قارى با تلاش نحوى و لغوى با هم اشتباه مىشد; «نصر بن عاصم» و «یحیى بن یعمر» را به ترتیب به عنوان قارى و نحوى و لغوى مىشناسند. (در آستانه قرآن، رژى بلاشر، ص127) نیز بنگرید به کتاب زیر، که در این باب گزارش خوبى را به دست مىدهد:
الشواهد والاستشهاد فی النحو، عبدالجبار علوان، مطبعة الزاهراء، بغداد، 1976.
تثبیت قرآن به زبان عربى معیار، مشکلات خاصى را به همراه داشت; از آن جمله واژههاى معربى در قرآن وجود دارد که بىگمان این امر معلول تاثیر زبان و فرهنگ مکه و مدینه بر متن قرآنى است; بدین معنا که این دو شهر (بویژه مکه) به سبب وضعیت دینى و اقتصادى ویژهاى که داشتند، همواره محل تلاقى و تبادل زبانها و لهجههاى محلى قبایل مختلف بودند. طبیعى است که قرآن به سبب این که متن فعال و زندهاى است و مخاطبان نخست آن اهل مکه و مدینهاند، فرهنگ و زبان آنان را در خود منعکس مىکند; واژههایى که از مرز زبان و گویشهاى متفاوت شبهجزیره نیز فراتر مىروند و سریانى، عبرى و فارسى را شامل مىشوند. این امر به زودى لغتشناسان و نحویان قدیم و، به تبع آنها، مفسران را با مشکل جدى روبهرو کرد و بحث درباره معناى دقیق و نیز عربى یا معرب بودن این واژهها به نزاعى مستمر میان آنها بدل شد; چرا که از یکسو قرآن خود را کتابى عربى معرفى مىکند (سوره 12، آیه2) و از سوى دیگر لغتنامهها و نیز پژوهشهاى زبانى (اعم از نحوى و صرفى) که براساس فرهنگ و زبان اعراب بادیهنشین (غیرحضرى) استوار شده است معناى دقیقى از این واژهها بهدست نمىدهد. ضرورى است در اینجا این نکته نیز افزوده شود که زبان عربى فصیحى که از سوى محافل رسمى عالمان و زبانشناسان به عنوان زبان «رسمى» و «معیار» برگزیده شد، زبانى گزینشى و مصنوع (مشترک) است; به دلیل این که گویشهاى متفاوت و محاورات روزانه اقوام و قبایل اعراب بدوى را نیز در خود منعکس نمىکند. این گونه زبان دو ویژگى کلى دارد: نخست این که «از سطح عامه مردم بالاتر است; به این معنا که عامه مردم در مکالمات خود از آن استفاده نمىکنند» و دوم این که «خصیصهها و عناصر تشکیل دهنده آن به اجتماع محلى مشخص وابسته نیست.... به عبارت دیگر زبان مشترک ویژگى هیچیک از گویشهاى محلى را ندارد، بلکه خود زبان مستقل و هماهنگى است که نمىتوان به اجتماع معینى از جزیرةالعرب منسوبش کرد» (واژههاى دخیل در قرآن مجید، مقدمه از فریدون بدرهاى، ص16-15; به نقل از کتاب مباحثى در فقهاللغه و زبانشناسى عربى از رمضان عبدالتواب، ترجمه حمید مشایخى، تهران 1367، ص96-92). پارهاى براى حل مشکل وجود واژههاى بیگانه در قرآن، به راهحلهایى متوسل شدند که یکسره زاییده باورهاى کلامى است; از جمله امام شافعى، ابوعبیده و ابنفارس. ایشان برآنند که قول به وجود این واژههاى بیگانه مستلزم حکم به نقصان زبان عربى است زبانى که حامل واپسین و کاملترین وحى الهى است و چنین نتیجهگیرىاى محال است; زیرا «خداوند براى بازنمودن آخرین وحى خویش به مردمان، کاملترین همه زبانها را برمىگزیند» (واژههاى دخیل در...، ص62). از این رو آنان براى حل تعارض، قائل به غنا و وسعت زبان عربى شدند; بدین معنا که یک فرد عادى نمىتواند بر گستره لغات و واژههاى آن احاطه یابد و این سخن شافعى است که مىگوید: هیچکس جز پیامبر بر زبان احاطه ندارد. آنچه تا به حال گفتیم نشان از آن دارد که زبان عربى فصیح (زبان معیار) در قیاس با گستره متنوع قرآن و نیز زبانهاى محلى عربى ناچیز است و غنا و سرشارى آنها را ندارد. براى تفصیل بیشتر رجوع کنید به کتاب مهم و اساسى زیر:
الروایة والاستشهاد باللغة; دراسة لقضایا الروایة فی ضوء علم اللغة الحدیث، محمد عید، عالم الکتب، القاهرة، 1976; همچنین بنگرید به کتاب تکوین العقل العربی، محمد عابد الجابری، مرکز دراسات الوحدة العربیة، بیروت، 1994،ص96-75.
به هر روى، شافعى به قصد آموختن زبان و آداب و رسوم اصیل عربى به قبیله هذیل رفت و سالى چند در آنجا ماند و اخبار و اشعار آنان را آموخت و در این امر به مرتبهاى رسید که اصمعى، راوى و لغتشناس پرآوازه عرب، در روایتبه وى استناد مىکرد. شافعى پس از اقامت طولانى در بادیه، به مکه بازگشت و در طلب حدیث و فقه شد; به مدینه رفت و از دانش وسیع مالک بن انس، پایهگذار مذهب مالکى، بهره فراوان برد و تا وفات استاد، یعنى سال 179، در مدینه نزد وى ماند. به یقین، امام مالک در شکلگیرى شخصیت علمى و منش فقهى شافعى تاثیر عمیقى برجاى نهاد. او سپس به مکه بازگشت و در پى تامین معیشت، به نجران در یمن رفت تا در منصبى ادارى که به وى پیشنهاد شده بود به کار مشغول شود. اما دیرى نگذشت که رابطه وى با والى آنجا رو به تیرگى نهاد و خصومتى پنهان میان آنها پاگرفت. والى در اندیشه چارهاى افتاد; از این رو نامهاى به هارون خلیفه وقت عباسى نوشت و مدعى شد که شافعى به همراه تنى چند از علویان در اندیشه شورش علیه حکومت هستند. به زودى آنان به بغداد فراخوانده شدند. اما هارون چون مراتب فضل و دانش شافعى را دید و نیز با وساطت محمد بن حسن شیبانى، فقیه بلند مرتبه و پرنفوذ بغداد، از مجازات وى چشم پوشید و او را به دستشیبانى سپرد. شافعى فرصت را مغتنم شمرد و اصول و شیوههاى استدلال و استنباط فقهى عراق را نزد محمد بنحسن شیبانى آموخت; مکتبى که کاملا متاثر از تعلیمات فقهى ابوحنیفه است و با مکتب فقهى مدینه تفاوت دارد. شافعى در بغداد خود را شاگرد و پیرو مکتب فقهى مالک معرفى مىکرد، اما واقعیت امر چیز دیگرى بود و منش عقلىقیاسى مکتب فقهى عراق نقش مهمى در تکوین و ساخت اندیشه فقهى شافعى ایفا کرد; به گونهاى که پیوند این دو مکتب فقهى متفاوت را مىتوان در کتاب «الرسالة» و نیز کتاب «الام» به وضوح دید. شافعى پس از اقامت در بغداد به مکه بازگشت و در مسجدالحرام، مجلس درس مستقلى برپا کرد. او در مدت اقامت نهساله خود در مکه، علاوه بر پىریزى مبانى فکرى خود، توانستبا عالمان و فقیهان زیادى که از شهرهاى پراکنده به قصد اداى فریضه حجبه مکه مىآمدند، دیدار کند و با آنان به بحث و گفتگو و گاه مناظره بپردازد. شافعى در سال 195ه. براى دومین بار به بغداد رفت; اما این بار نه به عنوان شاگرد، که به صفت استادى مسلم و صاحب راى و فتوایى مستقل. مورخان مىگویند در این زمان بود که شافعى به درخواست عبدالرحمن بن مهدى، محدث بزرگ عراق، «الرسالة» را نگاشت. نیز در این زمان کتابى سترگ در فقه تالیف کرد که به نام «البغدادى» شهرت یافت; این کتاب مجموعهاى از آراء و فتاواى فقهى شافعى است که پیش از کتاب «الام» تالیف شده است. اصطلاح «مکتب فقهى قدیم» شافعى بر همین دوره از عمر وى اطلاق مىشود. شافعى تا سال 198ه، در بغداد ماند اما با به قدرت رسیدن مامون و طلوع ستاره بخت اهل کلام، بویژه معتزلیان، عرصه را بر خود تنگ دید و ناچار به سوى مصر رفت. زیرا والى مصر، قریشى بود و با شافعى همتبار. همه مورخان، این دوره از عمر شافعى را بسیار پراهمیت دانستهاند; زیرا وى در این دوره به تاسیس مکتب نوى نایل آمد و در بسیارى از آراء فقهى خود تجدیدنظر به عمل آورد. او همچنین تحریر جدیدى از «الرساله» به دست داد، از بیشتر فتاواى پیشین خود عدول کرد و نظریات تازهاى را ارائه کرد که براساس آنها کتاب «الام» را نگاشت. همچنین کتابهاى جدیدى را املا و یا تصنیف کرد. اصطلاح رایج «مکتب فقهى جدید» شافعى، بر این دوره از عمر وى دلالت مىکند. شافعى چه در مکه و چه در بغداد و چه در مصر، شاگردان و فقیهان بلندمرتبهاى را تربیت کرد. از جمله در مصر مىتوان به ابوابراهیم اسماعیل بن یحیى المزنی (متوفاى 264ه.) و ابویعقوب یوسف البویطی (متوفاى 231ه.) و ربیع بن سلیمان المرادى (متوفاى 270ه.) اشاره کرد; که روایت تمام کتابهاى شافعى که در مصر نگاشته شد به این شخص اخیر مىرسد. شافعى پس از سپرى کردن دوره طویل بیمارى، عاقبت در سال 204 هجرى در سن 54 سالگى چشم از جهان فروبست. (براى کسب اطلاع بیشتر در باب شرح احوال شافعى بنگرید به کتاب، مناقب الشافعى، ابوبکر احمد بن حسین البیهقی، تحقیق احمد الصقر، مکتبة دارالتراث، القاهرة، 1971.
و درباره بیان آراء و اندیشههاى وى نگاه کنید به:
الشافعى; حیاته و آراءه، محمد ابوزهره، مطبعة العلوم، القاهرة، 1945.)
شافعى را به حق مؤسس دانش مستقل اصول فقه دانستهاند. او با نگاشتن «الرسالة»، که فخر رازى آن را به تصنیف ارغنون ارسطو همانند کرده است، از مبانى استنباط شریعت، تفسیرى علمى به دست داد و آراء پریشان و پژوهشهاى پراکنده فقیهان پیشین را نظمى منطقى و در عین حال مستقل بخشید، بدین جهت از دیرباز کتابهاى شافعى، بویژه کتاب مهم «الرسالة»، مورد پژوهشهاى مفصل و جدى قرار گرفته است. در این میان نمىتوان به سهم شرقشناسان بنامى چون گلدزیهر، شاخت و... اشاره نکرد، که پژوهشهاى آنان بهرغم تمام کاستیهاى روشى و منسوخ شدن پارهاى از نتایج آنها، همچنان اصالتخود را محفوظ نگاه داشتهاند در پىنوشت این مقال، در بحث تدوین سنت نبوى، پارهاى از آراء این دو را ذکر خواهیم کرد.
از پژوهشهاى درخورتوجهى که در این سالهاى اخیر، انتشار یافته است و مؤلف آن کوشیده است از شافعى، قرائت تازهاى به دست دهد، کتاب «الامام الشافعی و تاسیس الایدیولوجیه الوسطیة» [ امام شافعى و بنیانگذارى ایدئولوژى اعتدال] به قلم نصر حامد ابوزید، اندیشمند نامآور مصرى، است که نخستین بار در سال 1992 از سوى انتشارات مدبولى در قاهره به چاپ رسید و سپس در سال 1996 با افزایش مقدمهاى از سوى مؤلف، توسط همان ناشر تجدید چاپ شد. این کتاب صورت بسط یافته مقالهاى ستبا عنوان «الایدیولوجیة الوسطیة التلفیقیة فی فکر الشافعی» که پیشتر در مجله «الاجتهاد»، ش8، سال 1990، چاپ شده بود.
کتاب اگرچه در نگاه نخستشتابزده و غیر دقیق مىنمایاند; ولى متضمن اشارات و نکات درخور توجهى است که اگر بسط یابند و به گونهاى مستدل، بیان شوند مىتوانند گامى مهم در جهت فهم میراث اسلامى به شمار آیند. بویژه این که مولف در این اثر مىکوشد روابط پنهان قدرت/ حقیقت را آشکار سازد و نشان دهد حقیقت آن گونه که گفته مىشود پاک و برى نیست; بل چون نیک نگریسته شود به گونه بسیار ظریف و پیچیدهاى همداستان با قدرت است. عناصر ایدئولوژیک قدرت همواره در رشد و شکلگیرى معرفت و حقیقت، نقشى تعیین کننده داشتهاند و آن را طبق الگوهاى موافق خود صورتبندى کردهاند.
ابوزید از رهگذر سنجش اندیشه امام شافعى به نقد گفتمان دینى معاصر مىپردازد و در برابر معترضان خود، این سؤال را فرا پیش مىنهد که مگر امامان چهارگانه، بویژه امام شافعى، از جنس ما آدمیان نبودند و آیا اجتهادات آنها تابع احکام و اجتهادات بشرى و محکوم به قوانین «صواب» و «خطا» نیست؟ در این صورت از چه رو نقد یا سنجش اندیشه آنان به مثابه خروج از دیانت و شریعت تلقى مىشود؟ آیا دفاع گفتمان دینى از میراث اسلامى در حقیقت دفاع از منش تقلیدى در اندیشه و پرهیز از هر گونه ابداع نیست؟ بىجهت نیست که در چنین فضایى، اندیشه شافعى مقدس مىشود و شان و منزلتى کسب مىکند که حق سنجش یا داورى را از ناقدان و خردورزان مىستاند.
نظرات